محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

تپل باشیم یا نه؟

محیای مامان!وقتی به دنیا اومدی 3کیلو و105گرم بودی.دکتر بیمارستان بهمن آقای عرب حسینی تا دو هفتگیت تو رو دید.اما بعد از اون پیش خانم دکتر نجفی رفتیم.نزدیک چهل روزگیت دکتر وزنت کرد و گفت که 50گرم بیشتر از متوسط سنت هستی.و من باید کمتر شیر بهت بدم!!مامان جون وقتی شنید عصبانی شد و گفت که من نباید به حرف دکتر گوش بدم.در آستانه دو ماهگی تو نازنین  دکتر گفت حدود140 گرم کمتر از متوسط....و من باید شبها بیدارت کنم و بهت شیر بدم!این دفعه دیگه گوش به حرف ایشون ندادم!(با همه احترام خدمت همه دکترای عزیز)گفتم هروقت تو بخوای.... خلاصه این روزا مامانی دائم وای می ایسته رو ترازو!یک بار با تو و یک بار بدون تو.بعدش جمع و تفریق می کنه تا وزن تو دستش بیاد.....
11 شهريور 1390

بی خوابی

امزوز ٧شهریوز تا ساعت ١١صبح منحصر به فرد بودی!ولی از اون به بعد سه مرتبه لباسات رو عوض کردم.دیشب مامانی هندونه و دوغ خورده بود فک کنم سردیت شده بود.خاله نفیسه رو صدا کردم بیاد پیشت تا لباسات رو بشورم(مامانی مخالف کهنه شور و لباسشویی برای جیجی های توست).مامان جون هم برای دیدنت اومد.فاصله ٢تا٤ رو خوابیدی و از اون ساعت تا الان که ساعت ٢٠ دقیقه بامداد٣شنبه است بیداری!!!!خسته شدما ولی از پا ننشستم!!!قربون چشمای خوشگلت بشم.
9 شهريور 1390

دختری دارم شاه نداره!صورتی داره ماه نداره!

محیا جونم!مامانی طبع شعر داره!روز دوم تولدت برات اولین شعر رو ساخت:گل گلدون من.محرم راز من.دختر ناز من محیا مامانی!بچه ها یعنی سارا و مهدی و فرزانه همراه من برات می خوندن!مهدی پسر خاله مطهره الان ٤ساله است.اونم برات می خوند:محیا خانم گل دسته.میون گلا نشسته!سارا خواهر مهدی هم ٣سالشه.چپ و راست از من می پرسید:این دختره؟میگفتم:آره.میگفت:ا.دوباره:مثل منه؟میگفتم:آره....از هفته دوم یک شعر که نه!به سرم افتاده بود و می خوندم: ا.ل.ل...ا.ل.ل (هم فرانسویها و هم انگلیسی ها میگن  وقتی ابراز احساسات میکنن)دخترم لنگه نداره.چرا؟جون چاره نداره!و بجه ها با من تکرار می کردن!وقتی می خوای بخوابی برات می خونم:سنجاب لا لا.گنجشک لا لا....یک لالایی جدید هم ...
9 شهريور 1390

دوست دارم!

امروز یکشنبه ٦شهریوره.مامان کار مفیدی نکرده.چند دقیقه تو رو سپرد به زهرا جون.زهرا دختر خاله  رباب.بازی کردین ولی تو خسته شدی و شروع کردی به گریه.تا خودم رو بهت برسونم خشمگین شده بودی.تاوان دیر رسیدنم رو تا ساعت ١١شب پرداختم.تو شیر می خوردی وسطش بغض و گریه...با خاله ها و دخترخاله ها سرگرم می شدی ولی باز گریه.راستش رو بخوای مامان هم یواشکی گریه کرد.مامان نمیتونه گریه تو رو ببینه.شب که میخوابیدی قبل از اینکه چشمای قشنگت رو ببندی از ته دلش بهت گفت که دوست داره!
7 شهريور 1390

خدا رو شکر

محیا جونم!امروز ٤شنبه از صبح گزارش اوضاع تو رو به مامان و خاله رباب و خاله سمانه و بابا و شرمین دختر کوچولوی طبقه پایینی که تو رو دوست داره و حتی دایی سعید که از یونان تماس گرفته بود ارائه کردم.به توصیه آقای دکتر(همسر خاله رباب)آلو و شلیل و ...خوردم.مامان جون به دوتاییمون خاک شیر داد.خاله سمانه گفت روغن زیتون بخورم.اون یکی مامان جون گفت زیره سبز دم کنم.دکتر خودت گفت هیچ کاری نکنم تا دو هفته!محیای مامان!ساعت ٣ تا ٥ خوابیدی.بیدار که شدی بغلت کردم نشستم بهت شیر بدم.برای چندمین بار آیه "وذالنون اذذهب..."رو خوندم  و سوره حمد ...داشتم بلند بلند به خدا میگفتم که :خدایا دیروز تولدم بود.اگه می خوای خوشحالم کنی محیا رو دریاب...دیدم صورتت گل ...
5 شهريور 1390